پرفسور بالتازار در بخت آزاد
يكشنبه, ۳ شهریور ۱۴۰۴، ۰۱:۴۵ ب.ظ
پروفسور و آسمانِ شکسته
بخت آزاد، محلهای بود که انگار زمان در آن قصد ایستادن داشت. خانههای قدیمی با دیوارهای ترکخورده، مغازههای کوچکی که بوی نان تازه و ترشی کلم میدادند و کوچه پسکوچههای باریکی که بچهها تا پاسی از شب در آنها فوتبال بازی میکردند. در میان این هیاهوی ساده و صمیمی، خانهٔ کوچک و قدیمی پروفسور آرتور بالتازا، چونان مرواریدی در صدف، آرام و ناشناخته جا خوش کرده بود.
پروفسور بالتازار مردی بود هفتاد و چندساله، با موهایی به سفیدی برف و چشمانی آبی که پشت عینک ضخیمش، همچون دو ذرهبین، دنیا را میکاویدند. او سالها پیش، از سرزمینی دور به ایران آمده بود؛ استاد اخترشناسی که روزی در بزرگترین رصدخانههای اروپا به ستارهها خیره میشد و اسرار کهکشان را میخواند. اما حالا در همین خانهٔ کوچک محله بخت آزاد، با یک تلسکوپ نه چندان بزرگ که همیشه در ایوان کوچک خانه مستقر بود، به آسمان نگاه میکرد.
همسایهها او را به سادگی «آقای پروفسور» صدا میزدند. کمتر کسی دقیقاً میدانست شغلش چیست یا از کجا آمده. برخی میگفتند عاشق زنی ایرانی شده و برایش مانده، بعضی هم فکر میکردند جاسوس است! اما بچههای محله، او را دوست داشتند. چون گاهی با چشمانی براق برایشان از سیارهها، سیاهچالهها و ابرنواخترها حرف میزد. قصههای او از موجودات فضایی که در سوسکهای شبتاب محله مجسم میشدند، برای بچهها از هر افسانهای جذابتر بود.
زندگی پروفسور، نظمی عجیب داشت. صبحها با عطر قهوهای که خودش با حوصله آماده میکرد، آغاز میشد. سپس به سراغ کتابهای قدیمی و دستنوشتههایش میرفت که قفسههای اتاق کوچک مطالعهاش را انباشته بودند. عصرها به مغازهٔ عطاری محله سر میزد تا کمی گلگاوزبان بخرد و با آقای عطار، که سواد چندانی نداشت اما دنیایی حکمت در سینه داشت، دربارهٔ خواص گیاهان و گاهی دربارهٔ ستارهها گپ بزند.
اما شب، زمانی بود که پروفسور بالتازار واقعاً زنده میشد. وقتی تمام محله در خواب فرو میرفت و تنها صدای گربه های ولگرد و آهنگ آرام باد به گوش میرسید، او روی ایوان کوچک خانه میایستاد و چشمانش را به عدسی تلسکوپ میچسباند. در سکوت شبانه، با ستارههای دوردست همصحبت میشد. انگار کهکشان راه شیری، تنها دوست واقعی او بود که رازهایش را فقط برای او فاش میکرد.
یک شب، در حالی که پروفسور مشغول رصد یک خوشه ستارهای بود، ناگهان نور عجیب و درخشانی در آسمان دید. جسمی ناشناخته که مسیری نامتعارف میپیمود. قلبش تندتر زد. شاید یک شهابسنگ کمیاب، یا چیزی دیگر... او چند شب پیاپی آن نقطه از آسمان را زیر نظر گرفت و دادهها را با دقت ثبت کرد.
روزها گذشت و پروفسور همچنان غرق در محاسباتش بود. اما یک روز، متوجه شد دادههایش کامل نیستند. او برای تأیید نظریهاش به تصاویر آرشیوی آسمان نیاز داشت که تنها در کتابخانهٔ مرکزی دانشگاه تهران بود. رفتن به دانشگاه برای او که سالها بود از آن فضا دور مانده بود، سخت بود. اما اشتیاق کشف حقیقت، بر همهٔ ترسهایش غلبه کرد.
با لباسی ساده و تمیز، خودش را به دانشگاه رساند. فضای دانشگاه برایش هم آشنا بود و هم غریب. دانشجویان جوان با لباسهای رنگارنگ و انرژی بالا، او را به گذشتههای دور میبردند. در کتابخانه، با کمک یک دانشجوی جوان و مشتاق به نام نیما، که از دیدن آن همه شور و دانش در چشمان یک مرد سالخورده شگفتزده شده بود، توانست به منابع مورد نیاز دست پیدا کند.
دادهها حاکی از یک کشف کوچک اما قابل توجه بود: رصد یک سیارک نادر که مسیرش به اشتباه ثبت شده بود. پروفسور بالتازار با کمک نیما، یافتههایش را برای یک نشریهٔ علمی بینالمللی فرستاد.
چند ماه بعد، پاسخ آمد. کشف او تأیید شده بود و نشریه از او دعوت کرده بود تا در کنفرانسی در اروپا شرکت کند. نام پروفسور آرتور بالتازا دوباره در محافل علمی بر سر زبانها افتاده بود.
او در اتاق کوچکش در بخت آزاد، دعوتنامه را در دست گرفت و به بیرون نگاه کرد. کودکان محله در حال بازی بودند، بوی نان تازه از نانوایی محله میآمد و آقای عطار از آن طرف خیابان برایش دست تکان داد. پروفسور لبخند زد. او فهمیده بود که خانهٔ واقعیاش نه در برج عاج یک دانشگاه دور، بلکه همینجاست، در میان مردمی صمیمی که آسمان شکستهٔ محله بخت آزاد، برایش از هر کهکشانی زیباتر بود.
او مؤدبانه دعوتنامه را رد کرد و به جای آن، یک مهمانی کوچک در خانهاش ترتیب داد. مهمانانش همسایههای قدیمی، آقای عطار، بچههای فوتبالیست کوچه و نیما، آن دانشجوی جوان بودند. روی پشت بام خانه، با تلسکوپش به یکایک آنها نشان داد که چگونه میتوانند در آسمان شب محلهٔ خودشان، جهانی از شگفتیها را ببینند.
و اینگونه شد که پروفسور آرتور بالتازار ، اخترشناس بزرگ، در محلهٔ بخت آزاد تهران، بزرگترین کشف زندگیاش را کرد: کشف معنای واقعی خانه و تعلق. او فهمید که گاهی ستارههای خوشبختی، در آسمانِ کوچه پسکوچههای به ظاهر معمولی، درخشانترین میدرخشند.
حرف اول : بخت آزاد اسم خیابانی در نظام آباد تهران
حرف دوم : دلیل نگارش قصه بر میگردد به عبور شبانه از این خیابان و دیدن یک مرد با ریش پرفسوری که زباله های منزلش را در سطل خالی میکرد.
۰۴/۰۶/۰۳